درباره ی داستان :
تعطیلات نوروز بود. «سیاوش» و «ستاره» همراه خانواده به تنکابن رفتند تا چند روزی تفریح کنند. یک روز غروب، بچهها مشغول انجام تکالیف نوروزیشان بودند که ناگهان بین سیاوش و ستاره مشاجرهای درگرفت. ستاره در حل یکی از مسائل ریاضی از سیاوش کمک خواسته بود و متوجة توضیحات سیاوش نمیشد. سیاوش نیز از اهمیت ندادن ستاره به حرفهایش ناراحت بود. تا این که مادربزرگ برای آنها داستانی از دهکدة زندگی بازگو کرد...
0 نظر