درباره ی داستان :
بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان، مادربزرگ، نوههایش، سیاوش و ستاره را به خانة یکی از دوستان قدیمیاش برد. دوست مادربزرگ «خاله ناهید» نام داشت که تاکنون ازدواج نکرده بود. خانة خاله ناهید مملو از تابلوهای نقاشیای بود که خود او کشیده بود. ستاره پس از مشاهدة تابلوهای نقاشی از خاله ناهید پرسید که شما از این که تنها هستید، حوصلهتان سر نمیرود؟ خاله ناهید در جواب ستاره، داستان نجات مسافر کوهستان را برای او نقل کرد و پس از نقل داستان خاطرنشان کرد «من هم دوست داشتم مانند دیگران بچه و نوه داشته باشم. با این حال چون در زندگی به کاری که علاقه داشتم پرداختم همیشه با نشاط و راضی هستم». داستان حاضر از مجموعة کتابهای سیمرغ است که برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است. در پایان نیز پرسشهایی دربارة داستان برای سنجش درک و دریافت کودک از مفاهیم اصلی داستان درج شده است.
0 نظر