درباره ی داستان :
مائومائو مثل هر روز در مغازه ی شیرفروشی مشغول کارکردن بود اما آن روز خیلی دلش می خواست کارهایش را زودتر انجام دهد تا بتواند با بچه های دهکده بازی کند. مائومائو آنقدر عجله کرد که پایش به میز خورد و شیشه های روی آن به زمین افتاد و شکست. با بلند شدن صدای شکستن شیشه های شیر پدر مائومائو به طرف مغازه دویدند...
0 نظر