درباره ی داستان :
در دهکده ی زندگی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت . جوجک بچه اردک مهربان نیز مثل همیشه کنار مادرش زندگی خوبی داشت تا اینکه یک روز مادرش برای تهیه غذا به جنگل رفت و تا شب از او خبری نشد . هوا کم کم تاریک می شد و صداهای جنگل او را می ترساند . از صبح غذا نخورده بود . اما نگرانی و ترس نمی گذاشت به گرسنگی فکر کند . با خود گفت: "نکند حیوان بدی به مادرم حمله کرده باشد؟...
0 نظر