درباره ی داستان :
نزدیک غروب بود و آسمان دهکده ی زندگی به رنگ نارنجی درآمده بود . ببری و پدرش که از صبح خیلی زود برای جمع کردن هیزم به جنگل آن طرف رودخانه رفته بودند به دهکده بر می گشتند. ببری خسته شده بود. او با ناراحتی از پدرش پرسید: "چرا باید این همه هیزم جمع کنیم؟" پدر جواب داد: "اگر این کار را نکنیم نمی توانیم خانه مان را گرم کنیم ..." ببری داشت به حرف های پدرش گوش می داد که ناگهان صدای جیغی به گوشش رسید...
0 نظر