درباره ی داستان :
یک روز صبح زود وقتی اهالی می خواستند سراغ کار خود بروند با صحنه عجیبی مواجه شدند . آب رودخانه خشک خشک شده بود . همه با ناراحتی به رودخانه ی خشک شده نگاه می کردند و هرکسی حرفی می زد تا این که اسب باربر شیهه ای کشید و گفت : "به نظر نمی رسد دهکده دچار خشک سالی شده باشد . تازه همین چند روز پیش باران بارید. من فکر می کنم چیزی در بالای رودخانه جلوی آب را گرفته باشد...
0 نظر