درباره ی داستان :
همه به دعوت «عمو سعید» به باغی رفته بودند. بزرگترها مشغول آماده کردن ناهار بودند و «ستاره» و «سیاوش» نیز به نوبت سوار تاب میشدند و بازی میکردند. اما «روزبه»، پسر عمو سعید، با نگرانی مشغول خواندن یک کتاب بود. در این هنگام مادربزرگ، که متوجه نگرانی روزبه شده بود، بچهها را نزد خود خواند. او متوجه شد که روزبه خود را برای امتحانات تیزهوشان آماده میکند و نگران است، بنابراین داستانی از دهکدة زندگی را برای بچهها بازگو کرد که به روزبه کمک بسیاری کرد.
0 نظر