درباره ی داستان :
مادربزرگ از آشپزخانه به اتاق آمد. "سیاوش" و "ستاره" مقابل تلویزیون نشسته بودند و کارتون تماشا میکردند. مادربزرگ با تعجب از سیاوش پرسید: "سیاوش، عصرانه آماده شده اما تو هنوز نان نخریدهای؟" سیاوش گفت: "چرا من باید نان بخرم؟ چرا ستاره نمیرود؟ چرا خود شما نمیروید؟ من میخواهم کارتون ببینم". مادربزرگ از حرفهای سیاوش جا خورد و گفت: "من عصرانه درست کردهام. ستاره هم نمیتواند به تنهایی از خیابان عبور کند. اشکالی ندارد. تو هم نان نخر، من هم دیگر برایتان قصه تعریف نمیکنم." بغض گلوی سیاوش را گرفت. مادربزرگ که طاقت ناراحتی نوهاش را نداشت. این بار از اشتباه سیاوش گذشت کرد و برای آنها داستان دیگری از دهکدۀ زندگی تعریف کرد؛ داستانی که باعث شد تصمیم سیاوش تغییر کند. در این کتاب یکی از مهارتهای زندگی؛ یعنی "مسئولیتپذیری" در قالب داستان به کودکان آموزش داده میشود.
0 نظر