درباره داستان:
آفتاب هنوز با قدرت می تابید و بچه ها خسته و کوفته زیر سایه ی درختان دراز کشیده بودند بعد از مدتی ببری دلش را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد کم کم صدای ناله ی همه ی بچه ها که از درد به خودشان می پیچیدند بلند شد . راکونا که حالش خوب بود با تعجب و نگرانی به بچه ها نگاه میکرد....
0 نظر